۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

لاتی و لالا

    لاتی و لالا، داستانی است عبرت‌انگيز از شاه‌ای که لاتی شد و دزدی که لالا! و هی روشنفکر ما مات و مبهوت تماشگر اين داستان تکراری در صفحه‌های تاريخ کشور خود است.

    ای شــاه حســن چشــم به حال گدا فگن
    که این گوش بس حکایت شاه و گدا شنید


    چـو دیـدی تـازی را کـه ضـحـاک وار
    ز فـرهنـگ افغان زمیـن بـر آرد دمـار
    چو دزدی شـود شـاه بـر ایـن وطـن
    سیه جامه شود بر تن هر مرد و زن
    جـوانـان بـه گــرداب افـیـون و بـنـگ
    نه شوقی به نام و نه ترسی ز ننگ
    ســراسـر دو رنگـی ســراســر ریـا
    نشسته است دزدی به جای شاه
    کجاست افتخار بر این ننـگ، بگـو
    تـفــو بر تـو ای چــرخ گــردون تـفــو

برو و پشت سرت را نگاه نکن

وقتی آدم‌ها با تو بيگانه می‌شوند، در شهر خود احساس غربت می‌کنی و با خود می‌گويی "از اين شهر برو، برو و پشت سرت را هم نگاه نکن"!



وقايع ناگوار افغانستان و شور و شوق دانش‌اندوزی مرا از آوان جوانی به سير و سفر در کشور‌های جهان کشاند. نخست ايران را برگزيدم و سپس به پاکستان، هند، آلمان، هلند، بلزيک، فرانسه، اسپانيا، پرتقال، اتريش و چک سفرها داشتم. اما با عطر غریبی همه‌جا!

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

کابل؛ عروس شهرها چادر سياه به سر کرد!

پنجشنبه، روز هفتم ثور بود، در ميانۀ روز جنگ آغاز شد. صدای شليک مسلسل‌ها گوشها را می‌آزرد. ... فردای آن روز، از روی کنجکاوی بر خيابان روبروی ارگ جهموری گذر کردم. همه چيز غريب می‌نمود. درختان کنار خيابان به جای شکوفه، با پاره گوشت‌های سوختۀ بدن انسان به بار نشسته بودند. در جوی‌ها، خون جاری بود و همه چيز را خون به‌جای آب می‌شست! همه جا بوی خون و باروت به مشام می‌رسيد. گويی اين خاك بوی مرگ می‌داد. از همان روز، شادی‌ها رخت بربست. کابل عروس شهرها چادر سياه به سر کرد و در سوگ نشست؛ زيرا، خفاشان شب، که لباس سرخ به تن داشتند، تک تک فرزندان او را می‌بلعيدند. آری، آنروزی کابل شب شد و پس از آن شب، هرگز سحر نشد! من هم از همان شب همواره کابوس می‌بينم؛ کابوسی هفت ثور!

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی