چه زيباست و پر شکوه است، ديدار پدر و دختر
- دل من داند و
- من دانم و
- تنهایی من.
این يک ديدار عمیق بود، در پی سالها دوری که او روزی خودخواسته و من شبی خسته از زندگی رنج سفر بر خود هموار کرديم. او به گوشهی رفت و من به گوشهی ديگر. پنج سالی بود که همديگر را نديده بودم تا آن که در بهار روشن امسال، باهم ديدار تازه کرديم. (تير ۱٣۸۸ خورشيدی، درسدن)
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی