۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

فاحشۀ مغزی

در جایی سروده‌ای را خواندم، بر دلم چنگ زد. ندانستم مال کیست که اجازه می‌گرفتم و اندکی آن را دستکاری می‌کردم. به‌هر حال، آن را دستکاری کردم و در پایان بخشی از سرودۀ زنده‌یاد فروغ فرخ‌زاد را به‌عنوان چاشنی بر آن افزودم تا باشد، اگر ذهن خفته‌ای را بیدار کند ...

    این روزها، همه فروشنده‌اند
    دیگر خبری از تورم نیست
    من شعرهایم را می‌فروشم
    دخترک هفت ساله، گل‌هایش را می‌فروشد
    آن مرد چهل ساله فقیر، دخترش را
    و زیباتر از همه
    آن زن سی ساله، اندامش را
    و زشت‌تر از همه
    آن آخوند که بر سر «منبر خون» نشسته، دین‌اش را
    در این‌جا، همه‌چیز فروشی است
    اما، فقط ...
    تن‌های هرزه را سنگسار می‌کنند
    غافل از آن‌که شهر پر از فاحشه‌های مغزی است
    و کسی نمی‌داند که مغزهای هرزه
    ویرانگرترند تا تن‌های هرزه
    ...

(مهدیزاده کابلی - اول شهریور ۱٣۹٢)


۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

نامه‌ی از همسرم

دیروز، دختر نازنینم، طی پیام فیسبوکی متن نامه‌ی همسرم را برایم ارسال داشت. این نامه، در اواخر سال ۱٣٦٢ نوشته شده است:


یک قرآن شریف کوچک سرخ رنگ (جیبی) از شما پیش من است. لای آن تصویر شما و یک نامه مادرم برای شما است. من آن را از ایران برداشتم، زیرا بسیار برایم ارزشمند بود. متن نامه مادرم را برایتان تایپ می‌کنم.

    «رئوف جان قند شیرین عزیزم سلام.

    من برایت بسیار دق (دل‌تنگ) شده‌ام. از روزی که رفته‌ای هر روز مریض هستم و همیشه پیش نظرم ایستاده‌ای و هر جای که هستم در خاطرم هستی. من فکر نمی‌کردم این‌قدر دوستت داشته باشم؛ اما حالا می‌فهمم چقدر دوستت دارم. من بسیار خوش هستم سلامت و بخیر برگشته‌ای اگر نی من چی می‌کردم؟

    نیلوفر جان را برایت روانه کردم. [همراه او] دستمالی را [هم] برایت روان کردم، بوی مرا از آن بگیر. به خداوند یکتا می‌سپارمت.»


پدر جان مهربانم! پوزش می‌خواهم از این‌که نامه شخصی شما را خواندم. بسیار شیرین لطیف و عاشقانه است. به باورم شما و مادرم بسیار خوشبخت هستید که عشق را این‌گونه تجربه کرده‌اید. شما مرد خوشبختی هستید که توانسته بودید قلب زنی را این‌گونه رام و تسخیر نمایید و مادرم هم بسیار خوش‌اقبال بوده که عشق و دوست داشتن را با مرد زندگی‌اش این‌گونه تجربه نموده است.

بسیار شیرین و ارزشمند است عزیزم. نیلوفر دخترت.




در آن ایام، من هم، مانند هزاران جوان افغان، برای فرار از سربازی برای رژیم دست‌نشاندۀ بیگانه و فرار از کشورم که تحت اشغال نیروی ارتش سرخ بود، به ایران رفتم. حدود یکماه بعد، نتوانستم، دوری از خانواده را تحمل کنم، برگشتم تا اگر بتوانم، خانواده را نیز از دل آتش جنگ بیرون کنم. هنگام بازگشت، در بازرسی قسمت ورودی شهر هرات، به دست نیروهای ارتش گرفتار آمدم. مرا به اجبار، در قوای سرحدی ریش‌خور، به سربازی فرستادند. همین زمان بود که نیلوفر سه ساله با این نامه همراه مادرم به دیدنم آمدند. (مهدیزاده کابلی - ٣٠ مرداد ۱٣۹٢)

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

خروش موج


    در این امواج خروشان دل دریا
    شکسته بادبان قایقی
    اما، مسافر تنهای غریق دریا
    هراسان این است
    که از خشم طوفان
    خروش موج به ساحل نرسد

(یکشنبه، ۱٨ اوت ۲٠۱۳ - ۲٧ مرداد ۱۳۹۲، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی