۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

لیست سیاه

اگرچه داستان زیر سرگذشت من نیست؛ اما این شرح حال بسیاری از هموطنانم در این چند روز اخیر است. من فقط درد آنان را نگارش کردم: «بیاید به یاد شهیدان، لحظه‌ای سکوت کنیم و شمعی بیفروزیم»

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ کشته‌شدگان ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ را دیدم، ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ و ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﺍ ﻓﺸﺮﺩ. لحظه‌ای حس کردم پدرم زنده است. سپس، صحنه‌ای کشتارها پیش چشمم مجسم شد. صدای شلیک مسلسل‌ها را شنیدم، فریاد کسانی که چشمان‌شان با پارچه‌های سیاه بسته شده است. جسد انسان‌های که مانند برگ‌ درختان در فصل پاییز بر روی زمین فرو می‌ریزند. صدای غرش بلدوزرها که چاله می‌کنند و اجساد قربانیان را در شب سیاه در آن چال می‌کنند. بوی خون به مشامم رسید و مفهوم جنایت را با تمام وجود حس کردم.

با وجود این، برگشتم به رویاهای خوش، پدرم با لبخند همیشگی مقابلم ایستاده بود. دستش را دراز کرد تا مرا نوازش کند. او به من می‌گفت، اگر روزی سرنوشت با من نامهربان شد، تنها نگرانی‌ایم، آینده توست!

بغضم ترکید. در میان هق هق گریه‌هایم، فریاد زدم. باباجان، نگران نباش. مکتب خواندم، به دانشگاه رفتم، کارمند دولت شدم. ازدواج کردم و اکنون فرزندی هم دارم. اما فرزندم سراغ بابا بزرگ را از من می‌گیرد و اسم ترا فریاد می‌زند. اسمی که حالا در لیست سیاه کشته‌شد‌گان است!

(مهدیزاده کابلی - ٢۹ شهریور ۱٣۹٢)


۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

شکست سکوت


    در این شهر غوغا،
    یک قطره اشکم،
    هزار معنا دارد
    در فراز این سکوت شب،
    یک لبخندم،
    هزار فریاد رسا دارد
    شکستم سکوت شب را،
    در کجایی این آشفته بازار،
    فریادم همصدا دارد؟

(یکشنبه، ۲۲ سپتامبر ۲٠۱۳ - ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دزدان بر ما حکمت می‌کنند!

این شعار را در هر جایی بسیار خوانده‌ام که «کار باید به اهل کار سپرده شود» اما مشکل ما این است که ما همه اهل کار هستیم! باری چشمم به بک ظنز افتاد، هر چند با جملات ساده بود، ولی در ذهن من همین شعار را تداعی کرد.

در آن خواندم (البته با اندکی تغییرات): روزی رهگذری از کوچه و پس کوچه‌های کابل گذر می‌کرد، دید جمعی در مسجدی مشغول خوردن غذا (شکم‌چرانی) هستند. سلام کرد و با تعجب پرسید: «مگر مسجد جای نماز نیست؟» گفتند: «ما نماز را در دانشگاه کابل می‌خوانیم!» باز با تعجب بیشتر پرسید: «مگر دانشگاه جای دانش نیست؟» گفتند: «دانشمندان در زندان هستند!» این رهگذر که از شگفتی، داشت شاخ در می‌آورد، پرسید: «مگر زندان جای دزدان نیست؟» آنان با تأسف سری تکان دادند و گفتند: «دزدان بر ما حکومت می‌کنند»!

(مهدیزاده کابلی - دهم شهریور ۱٣۹٢)