مرگ مادر را باور نخواهم کرد؛ او که نخستين آموزگارم بود، او که مرا سخن گفتن آموخت؛ او که دستم گرفت و پا به پا برد، او که مرا راه رفتن آموخت؛ او که عاطفۀ بیپايانی بود، و از نخستين زادروزم، زمزمههای عشق پاک در گوشم فرا خواند؛ او که مرا مهر ورزيدن آموخت.
بگو ای آسمان به ابريتهايت که ببارد، بگو به روز که چو شب لباس تيره بپوشد، بگو به خورشيد که چهره منمايد، چون که مادرم ديگر باره بر نخواهد گشت؛ او هرگز ديگر بر نخواهد گشت.
گويند که بهشت در پای مادران است. گويم که مرا بدون مادر بهشتی در کار نيست. گويند که مرگ حقيقتی است انکار ناپذير در برابر واقعيت زندگی. گويم که مرگ مادر را باور نخواهم کرد.
در فصل پائیز مرگ برگ سبز را باور نخواهم کرد
مادر، زندگی بدون تو برایم بیمعناست
دلنوشتههای مهديزاده کابلی