۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

من و روزگارم

سخن گفتن دربارۀ خود بسی دشوار است. کودکی من در دنیای قصه‌ها گذشت. دوران دبستان را در مدرسه «غازی ایوب‌خان» واقع در کارتۀ پروان گذراندم. تمام ثروت مرا کاغذهای باطله‌ای تشکیل می‌دهند که از همان دوران گرد آورده بودم. کاغذهای که روزی بر آن‌ها خاطره‌ای را نوشته‌ام یا تصویری طرح کرده‌ام. از دیدن هر یک از آن‌ها به یاد یکی از روزهای از دست‌رفتۀ زندگیم می‌افتم و مثل این است که همه چیز برایم تجدید خاطره می‌شود.

دبستان را که پشت سر گذاشتم، وارد دبیرستان نادریه شدم. در دو سال نخست دورۀ راهنمایی، اتفاق خاصی در زندگی‌ایم نیفتاد. اما ۱۴ سالم بود که پدرم درگذشت. مرگ عزیزترین کس بدترین حادثه‌ی بود که برایم اتفاق افتاد.

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

خانواده و کودکی

    اکنون فرصتی دارم که به سرتاسر زندگیم بنگرم که حاصل خاطرات لحظه‌های است که هیچ یک از رويداد‌هایش تکرار نمی‌شود و ناگزير آن را نمی‌توان تغییر داد.

چنان که معمول است، خاطرات خود را با معرفی خانواده آغاز می‌کنم:

جد پدری من - مولوی عبدالعزيز خان مهمند - از روحانيون مبارز ضد انگليسی‌ها بود. مرحوم مولوی عبدالعزيز از همسر اول سه پسر داشت. پسرانش به ترتيب ميرزا شادمحمد خان مهمند (پدر بزرگم)، ميرزا گلاب‌شاه خان مهمند (کارمند وزارت امور خارجه) و شاه‌محمود خان سرگند (معلم زبان پشتو در مکتب تخنيک ثانوی) بودند. وی از همسر دوم يک پسر و يک دختر داشت که پسرش سلطان کاکا بود و نام دختر او را به ياد ندارم.

در شرح مختصر زندگی پدرم، که به دست‌خط خود او به رشتۀ تحرير در آمده، دربارۀ جد پدری‌ام چنين نوشته است:

    "حکايت می‌کنند که محمدعزيز خان فرزند عزت خان ساکن بيتمنی ميروخيل مومند که رئيس قوم بود، بنابر سياستی [فشار انگليسی‌ها] وطن را ترک کرد و به علاقه‌ی عمرزايی لغمان اقامت گزيد. در آنجا با مسمات امير بيگم از قوم صافی که در همان محل مسکون بود، ازدواج کرد."

نخستين حاصل اين پيوند، پسری با نام شادمحمد بود که پدر بزرگ من می‌شد. او در ايام کودکی دروس دينی را نزد پدر آموخت. اما زمانی که به دستور اميرعبدالرحمان خان مولوی عبدالغريز خان همراه با برادر خود (محمداکرم خان) و خانواده‌اش به‌اجبار در کابل سکونت اختيار می‌کنند. پدر بزرگم دروس جديد و زبان انگليسی را از استادان برجسته‌ای کابل فراگرفت.

در عهد امير حبيب‌الله خان، از آنجا که شادمحمد خان نويسنده و خوش‌نويس بود، در زمره‌ای منشيان دربار امير اشتغال ورزيد. پدرم می‌نويسد:

    "در سال ١٢٩۵ (١٣٣۵ هجری قمری) که امير حبيب‌الله به لغمان می‌رود، ميرزا شادمحمد خان در رکاب او بود. اين زمانی بود که کودک او از بطن "بی‌بی شاه‌پری" ملقب به "مرواريد خانم" که اهل صافی تگاب بود، در قلعۀ شريف (اکنون ميدان هوايی) کابل به‌دنيا آمد و پدر نام او را "محمدمهدی" گذاشت."

ميرزا شادمحمد خان زمانی که پدرم هنوز بيش از سه سال نداشت، در جوانی فوت کرد. از پدر بزرگم ميراث زياد بجا ماند. اما از آن همه دارايی چيزی به پدرم نرسيد. تنها اطلاع من اين است که ميراث او را هر دو عمویش غصب کردند و به گفته‌ی مادرم حتی بعدها نيز پدرم سر ارث و ميراث هيچ اقدامی نكرد.

پدرم آموزش‌های ابتدايی و متوسطه را در مکتب حبيبيه به پايان رساند. او علی‌رغم دشواری‌های اقتصادی، هميشه شاگرد اول بود. پس از آن، وارد "حربی پوهنتون" (دانشکدۀ افسری) کابل شد و در اردوی ملی (ارتش ملی) افغانستان تا بيست درصد رتبۀ ژنرالی ارتقای درجه کرد. آخرين سمت‌های او "مديريت تعليم و تربيه" و "رياست موتردار و زرهدار" وزارت دفاع ملی افغانستان در سال‌های پايانی سلطنت محمدظاهر شاه بود.

از اين گذشته، او بيشترين نظامنامه‌های ارتش ملی افغانستان را نگاشته و مقالات زيادی در مجلۀ اردوی افغانستان به‌دست نشر سپرده بود.

در اين زمان، پدرم از بيماری قلبی رنج می‌برد. خانواده‌ی ما از دولت تقاضا کرد، که به او اجازه داده شود تا برای معالجه به هندوستان برود. اما مقامات وزارت دفاع ملی، با اين درخواست مخالفت کردند؛ به اين دليل که صاحب‌منصبان نطامی حق سفر به خارج از کشور را ندارند. اين در حالی بود که اگر يکی از اعضای خانوادۀ سلطنتی - خدای نا خواسته - دچار سرماخوردگی می‌شد، برای معالجه به اروپا می‌رفت. به هر حال، سرانجام پدرم در ١۵ حوت ١٣۵١ خورشيدی در بيمارستان "قوای مرکز" درگذشت. (سوگمندانه و با ناباوری، بايد پذيرفت که پايان هر زندگی مرگ است. و در واقع، مرگ هم یکی از اتفاقات زندگی است، اگرچه آخرین اتفاق. و حالا آخرین اتفاق برای او هم افتاده بود.)

*

جد مادری‌ام، شخصی بود به نام غلام‌نقشبند خان از قوم صافی که در ده افغانان کابل زندگی می‌کرد. از زندگی او اطلاع زيادی در دست ندارم. پدر مادرم غلام بهاوالدين خان صافی نام داشت و کارمند ساده‌ای بود در شهرداری کابل که در آن زمان بلديه ناميده می‌شد و بعدها شاروالی (که واژه‌ی پشتو به‌معنای شهرداری است) نام گرفت. او تا پايان زندگی خود در همانجا کار کرد. مرد بسيار زحمت‌کش بود و بلند همت که با وجود تنگدستی هرگز دست نياز به کسی دراز نمی‌کرد. پدر بزرگم از زن اول خود سه دختر داشت و يک پسر. مادرم دختر ميانی او بود.

به هر حال، او سه دختر خود را به عقد نکاح سه مرد از سه تبار قومی درآورد. داماد بزرگ او، محمدعمر خان نام داشت که از قوم تاجيک بود و مدت‌ها به‌عنوان قوماندان امنيۀ در مزار شريف مشغول به‌کار بود. اين مرد، با حافظ نورمحمد خان کهگدای، سرمنشی اعليحضرت محمدظاهر شاه نسبت داشت و در واقع، برادر خانم او بود.

داماد دوم او از قوم پشتون بود که پدر من می‌شد. اما داماد سوم‌اش، دگروال محمدنظير خان انصاری از قوم ازبک و از شمار ايشان‌های مزار شريف بود. او سال‌ها در زمان پادشاهی محمدظاهر شاه و دورۀ جمهوريت محمدداوود خان در سمت مدير مکلفيت وزارت دفاع ملی در شمال و جنوب غرب افغانستان کار می‌کرد.

مادربزرگ مادری‌ام، کد بانوی بود از اهل بخارا که خانوادۀ او در زمان تجاوز بلشويک‌های روسی از آنجا به افغانستان پناهنده شده بودند و در گل‌دره‌ای کابل زمين و جايداد خریدند و اقامت گزیدند.

مادربزرگم جوان بود که درگذشت. در آن سالها مادرم حدود ده يا يازده سال داشت و به گفتۀ خودش زمانی که حبيب‌الله خادم دين رسول‌الله فرار کرد، او چهل روزه بود. مادرم پانزده ساله بود که با پدرم ازدواج کرد. در آن زمان پدرم دانشجوی دانشکدۀ افسری بود.

از اين پيوند، شش پسر و چهار دختر حاصل آمد. دو دختر و يک پسر که از همه بزرگتر بودند در همان کودکی درگذشتند. پس از آن‌ها، فرزند ارشد خانواده برادرم فقير نبی است که اکنون در هندوستان زندگی می‌کند. او از همان کودکی شيفته‌ی فيلم‌های سينمای هند بود. هميشه آرزو می‌کرد که روزی هنرپيشه شود و سرانجام، هنرپيشه هم شد.

فقير نبی، در سال ۱۳۳۱ خورشيدی در شهر کابل به‌دنيا آمد و تحصيلات متوسطه خود را در دبيرستان نادريه به پايان رساند. در سال ۱۳٤٩ خورشيدی برای ادامه تحصيلات عالی عازم کشور هند شد و در انستيتوی پونا بازيگری سينما آموخت. در سال ۱۳۵۵ خورشيدی به افغانستان بازگشت و به فعاليت‌‌های هنری در عرصه تئاتر و سينما پرداخت. در سال ۱٩٩٢ ميلادی دوباره به کشور هند رفت و در حال حاضر، در شهر بمبئی اقامت دارد.

پس از او، مايله خواهرم در سال ۱۳۳۴ خورشيدی در کابل زاده شد و در همان شهر در دبيرستان رابعه بلخی تحصيل کرد و سال‌هاست که کارمند ادارۀ انحصارات دولتی است.

من فرزند پنجم و پسر سوم خانواده هستم که در حدود ساعت چهار بامداد ٢٠ سنبله (شهريور) ۱۳۳٧ برابر يازدهم سپتامبر ١٩۵٨ ميلادی، درست ۴۳ سال پیش از حملات تروريستی یازدهم سپتامبر ٢٠٠۱ که در آن روز، برج‌های دوقلوی شهر نيويورك در ايالات متحده آمريکا فرو ريخت، در شهرکابل در دامنۀ کوه "کافر دختر" چشم به‌جهان گشودم. در جهانی پر از خشونت که مردم با ترس و اميد هميشه در انتظار صلح به‌سر می‌برد.

از دوران کودکی، تا آنجا که به یاد دارم در شب‌های زمستان، اعضای خانواده از کوچک و بزرگ، و گاهی خويشاوندان نزديک در خانهً ما گرد می‌آمدند و به‌دور کرسی می‌نشستند. پس از صرف شام، با خوردن ميوه و آجيل و به افسانه‌ها و اساطير گذشتگان گوش فرا می‌دادند.[۱]

يادآوری ایام کودکی، الحق خاطرات خوشی را برایم زنده می‌کند. من عاشق قصه‌ها و داستان‌های ملک جمشيد، ملک بهمن، امير ارسلان رومی، امير حمزۀ صاحب قران و رستم و سهراب بودم.

از وقتی که چشمم به خط فارسی دری آشنا شده بود، پول تو جيبی‌ خود را کتاب می‌خريدم. ده يازده سالم بیشتر نبود که نخستين‌بار کتاب قصص قرآن را خريدم. کتابخانۀ کوچک من، یادآور خاطرات شیرین آن دوران است.

خوب به یاد دارم که سال چهارم دبستان بودم. مکتب (مدرسۀ) ما غازی محمدايوب خان نام داشت و در سرک (خيابان) دوم کارتۀ پروان واقع بود. از قضا کلاس (صنف) ما در يک گاراژ موقعيت داشت. در آن زمان بازار تظاهرات خيابانی دانش‌آموزان مدارس و دانشجويان دانشگاه کابل مُد روز بود. يکی از روزها بچه‌های دبيرستان (مکتب) نادريه دست به تظاهرات زدند و آمدند دروازۀ گاراژ را شکستند و ما را نيز در اعتراضات سياسی خود شريک کردند. از آنجا که ما کودک بوديم، محبت می‌نمودند و ما را بر دوش خود حمل می‌کردند. آنگاه شعار مرگ به فلان و زنده باد فلان را سر می‌دادند. ماهم بدون آنکه بدانيم فلان و فلان چه کسانی هستند، به‌تقليد از آنها، مرده باد و زنده باد می‌گفتيم. (کس چه می‌داند. شايد آنهايی که شعار سر می‌دادند نيز مانند ما از جريان آگاه نبودند!)

بدين ترتيب، من از همان آوان کودکی سياسی شدم. اما در جوانی رهايش کردم و ديگر هيچ‌وقت نخواستم به آن بازی کودکانه ادامه دهم.

پی‌نوشت‌ها:

[۱]- در زمستانها، استفاده از کرسی که در کابل صندلی ناميده می‌شد، برای گرم کردن خانه از ويژگی‌های شب‌های سرد فصل زمستان بود. دور کرسی‌نشينی معمولا از شب يلدا، نخستين شب زمستان، شروع می‌شد و تا پايان چلهً بزرگ - و در برخی خانواده‌ها تا پايان چلهً کوچک - ادامه داشت. اعضای خانواده از کوچک و بزرگ، دور کرسی، که روی آن را ميوه و آجيل پوشانده بود، می‌نشستند.

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

کابل؛ زادگاه من

افتخار دارم که در اینجا از زادگاۀ خود سخن بگویم که بهترین ایام کودکی و نوجوانی‌ام را در آنجا گذرانیده‌ام و بهترین خاطرات زندگی را از آنجا دارم. اما صد افسوس که دست اهریمن شب‌پرست آن را به خاک و خون کشید و لانۀ کرکسان، خفاشان و لاشخوران گردانید.

آری. کابل زمین، کابلستان و به یک کلام کوتاه “کابل” عروس شهرها. کابل یکی از شانزده سرزمین اهورایی است که وندیداد آن را “وئه‌کرته” نامیده و در منابع مختلف تاریخ کهن از آن به نام‌های کابورا، کاوول و . . . سخن رفته است.

در کابل دو کوه "آسمایی" و "شیر دروازه" شهرۀ آفاق اند و کمتر کسی پیدا می‌شود که با کابل آشنا باشد و از این دو کوه چیزی نداند. در میان این دو کوه رودخانۀ کابل جریان دارد که به شهر طراوت و جلوه ویژه می‌بخشد.

شاید یکی از شاخه‌های کوهسار "آسمایی"، کوه "کافر دختر" باشد و من در دامان همین "کافر دختر" زاده شدم. کافر دختر، خود داستانی دارد که من از همان هنگام کودکی از زبان مادر بزرک (کوکوی کابلی) با قصۀ او آشنا هستم.

گویند که در زمان حملۀ اعراب به کابل زمین، مسلمانان مردان، زنان و حتی کودکان زیادی را از دم تیغ شمشیر قهار اسلام گذرانیدند. اما شیرزنی که در تیراندازی ماهر بود، پایداری می‌کرد. او بر قلۀ کوه بالا رفت و اعراب اشغالگر را یارای مقاومت در برابر وی نبود. سرانجام، آنها که خسته و مایوس شده بودند، دست دعا بر آسمان بلند کردند و از الله خواستند که این زن را به غضب خود گرفتار کند. الله بی‌درنگ این زن را سنگ ساخت که تا امروز بر قلۀ کوه استوار ایستاده است.

در آوان کودکی، من بارها بر قلۀ این کوه بالا رفته و بر دوش کافر دختر نشسته‌بودم و گاهی هم با خود می‌گفتم که چرا خدا این شیر زن را سنگ ساخت؟! مگر غیر از این بود که اعراب متجاوز بوده‌اند و این زن از حریم خانۀ خود دفاع می‌کرده‌است؟! به هر حال، کسی سر از کار خدا در نمی‌آورد! اما به گفتۀ واصف باختری، شاعر نامور افغانستان:

به استواری آن ســنگ آفرين بادا
که آبگينه شد و کوه را ز ياد نبرد


راستش امروزه کابل دیگر آن عروس شهرها نیست و بلکه پیرزال و فرتوت شده است! اما من هنوز دوستش دارم؛ زیرا چون مادری است که در دامان آن پرورده شده‌ام.