۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

تدبیر خدایی

این شعر را به خانم سمنبوی بادغیسی تقدیم می‌دارم که عمری را با فقر و تگدی زیست.

    سحرگاهان دمی با خود نشستم
    در پایان یک شب رویایی
    من بودم رویا بود و تنهایی
    میان رسم و آیین رسوایی
    من بودم و جوانی بود و آن‌همه سرمستی
    افسوس، یک باره رفت همه شور و شادابی
    من ماندم و ابر تیره و هوای طوفانی
    کجا شد، شراب و مهتاب و موج دریایی
    من ماندم و شب و روزم گدایی
    این چه رسمی‌ست، چه آیینی‌ست، تدبیر خدایی


(اول دیماه ۱٣۸۹ خورشيدی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر