۱۳۹۹ دی ۱۴, یکشنبه

برگی از خاطراتم


آن‌چه بزرگ‌ترین تحول را در زندگی من وارد کرد، زمانی بود که سیزده سال داشتم. در ۱۵ اسفند ۱۳۵۱ خورشیدی پدرم در بیمارستان قوای مرکز که یک بیمارستان نظامی بود، چشم از جهان پوشید. مرگ پدر مرا شدیداً تحت فشار روانی قرار داد. اما اندک اندک خود را جمع و جور کردم. فقیرنبی برادرم آن زمان در هند تحصیل می‌کرد و در افغانستان نبود، چند روز پس از درگذشت پدرم به کابل آمد و مدتی ماند ولی با اصرار مادرم دوباره برای ادامه تحصیل خود به هند رفت.

من فرزند سوم و پسر دوم بودم. از آن زمان بود که خود را شناختم و به این فکر افتادم که باید روی پای خود ایستاده شوم. البته تشویق مادرم و کاکایم شاه محمود سرگند در تعیین سرنوشتم نقش داشت. مادرم فقط تاکید داشت که به هر نحوی که باشد باید مکتب را به پایان برسانم و دانشگاه را بخوانم. کاکایم سرگند از انتخاب رشته سینما توسط فقیرنبی ناراض بود و به‌من توصیه می‌کرد که حتماً وارد مکتب تخنیک ثانوی و سپس فاکولته انجنیری شوم. سال نهم مکتب که در دبیرستان نادریه درس می‌خواندم، برایم سرنوشت‌ساز بود. یادم است زمانی‌که سردار محمدداوود کودتا کرد زمان امتحانات ما بود. من سخت به درس چسپیده بودم و حتی با پسرم خاله‌ام محمدعیسی که ما به او تورجان می‌گفتیم، در آن زمان تازه وارد دانشکده پلی‌تخنیک کابل شده بود، به کلاس‌های درس او می‌رفتم! همکلاسی‌های او پنداشته بودند که من هم محصل پولی‌تخنیک هستم و مرا کوچک‌ترین محصل می‌دانستند و حتی ورزش زیبایی اندام را هم در همین سال آغاز کردم! درس و ورزش دو چیزی بود که به آن عشق می‌ورزیدم.

به‌هر حال، به ریاضی، فیزیک و شیمی سخت علاقمند بودم. با آن‌که کتاب‌های فلسفی و ادبی و تاریخی را می‌خواندم ولی چندان رغبتی به آن‌ها نداشتم. دین را سخت نقد می‌کردم و خواندن کتاب‌های دینی را وقت‌تلفی می‌دانستم. در همین سال بود که شاگرد ممتاز شدم و در آزمون کنکور مکتب تخنیک ثانوی شرکت کردم و آن‌را با موفقیت به انجام رساندم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر