-
به آخرین برگ خاطراتم
مینویسم
قصه عشق ِ یگانه همدم
تا آخرین لحظهها،
یار شادی، یار غم
مینویسم
بر گلبرگهای گل مریم
رویای زیبای خود را
هنگام زایش خورشید در سپيدهدم
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
از دلنوشتههای مهدیزاده کابلی
من فرزند سوم و پسر دوم بودم. از آن زمان بود که خود را شناختم و به این فکر افتادم که باید روی پای خود ایستاده شوم. البته تشویق مادرم و کاکایم شاه محمود سرگند در تعیین سرنوشتم نقش داشت. مادرم فقط تاکید داشت که به هر نحوی که باشد باید مکتب را به پایان برسانم و دانشگاه را بخوانم. کاکایم سرگند از انتخاب رشته سینما توسط فقیرنبی ناراض بود و بهمن توصیه میکرد که حتماً وارد مکتب تخنیک ثانوی و سپس فاکولته انجنیری شوم. سال نهم مکتب که در دبیرستان نادریه درس میخواندم، برایم سرنوشتساز بود. یادم است زمانیکه سردار محمدداوود کودتا کرد زمان امتحانات ما بود. من سخت به درس چسپیده بودم و حتی با پسرم خالهام محمدعیسی که ما به او تورجان میگفتیم، در آن زمان تازه وارد دانشکده پلیتخنیک کابل شده بود، به کلاسهای درس او میرفتم! همکلاسیهای او پنداشته بودند که من هم محصل پولیتخنیک هستم و مرا کوچکترین محصل میدانستند و حتی ورزش زیبایی اندام را هم در همین سال آغاز کردم! درس و ورزش دو چیزی بود که به آن عشق میورزیدم.
بههر حال، به ریاضی، فیزیک و شیمی سخت علاقمند بودم. با آنکه کتابهای فلسفی و ادبی و تاریخی را میخواندم ولی چندان رغبتی به آنها نداشتم. دین را سخت نقد میکردم و خواندن کتابهای دینی را وقتتلفی میدانستم. در همین سال بود که شاگرد ممتاز شدم و در آزمون کنکور مکتب تخنیک ثانوی شرکت کردم و آنرا با موفقیت به انجام رساندم.
در سال ۱۳۵۳، پس از موفقیت در امتحان کنکور، وارد دبیرستان تکنولوژی کابل (مکتب تخنیک ثانوی) شدم که در کارته ۴ شهر کابل در کنار دانشکدهی مهندسی (فاکولتهی انجنیری) قرار داشت. کلاسهای دهم، یازدهم و دوازدهم را در این دبیرستان درس خواندم. خاطرات بسیار خوشی از این دوران دارم. همکلاسیهایم افراد بسیار نازنین بودند. در این دوران، بهجز درسخواندن، ورزش و شنیدن موسیقی و گاهی با دوستدختر به رستوان رفتن و اینکه در آینده باید کسی شد که بتواند جبران زحمات شبانهروزی مادر را بنماید، دغدغهای نداشتیم. تواناییام در دروس ریاضی و فیزیک فوقالعاده بود و زبان انگلیسی را هم در حد نیاز مدرسه فراگرفتم و از کتابهای انگلیسی میتوانستم بهخوبی استفاده کنم (بهویژه در ریاضی، فیزیک و تخنیک موتر). بههر حال، این دوره هم به پایان رسید، و در سال ۱۳۵۵، با ریزنمرات بسیار خوب بهعنوان دانشآموزش ممتاز (شاگرد اولنمره)، از رشته موتر (اتومبیل) فارغ شدم.
با پیروزی کودتای هفتم ثور، اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان جامها را پُر کردند و بههم زدند و شعار دادند: «به سلامتی رفقا»! تمام خلق خلاصه شده بود به چندتا رفیق که گاهی با کفش نماز میخواندند و سینهی خلق را نشانه میرفتند! ... اما وقتی مجاهدان مسلمان پیروز شدند، شعار دادند «اللهاکبر» و جامهای خون را سرکشیدند و مستانه بههر سو تاختند، سوختند و کشتند...! حالا، در قاموس مجاهدان، این رفقا شدند روسپرست و وطنفروش! اما مجاهدانی که شبانهروز، پنج بار بهسمت کاخ سفید سجده میکنند، و با دلار نفس میکشند، شدند «قهرمانان ملی»! اما افغان واقعی کیست؟ آنانی که با سکوت خود فغان کردند! کوله بار بستند و فرار کردند، یا ماندند و کشته شدند، و اگر نمردند تا کنون حتماً در فقر و فلاکت افتادهاند ولی بهنام نامی آنان همواره تجارت میشود.
یکی از برگهای خاطرات ایام کودکی من، این است که در آغاز مدرسه، برایم یاد گرفتن قرآن بهزبان عربی بسیار دشوار بود. قاری قرآن ما هم یک آدم بسیار سختگیر بود و با اندک اشتباه کودکان را میزد و چنان میزد که حتا سبب دلسردی کودکان از مدرسه و درس میشد.
یک روزی، از ترس قاری در آلماری (کمد لباس) صنف (کلاس) پنهان شدم، اما یکی از همصنفانم (همکلاسیهایم) چُغلی کرد و مرا به اصطلاح لو داد. همان بود که کفپایی را برای نخستینبار، آنهم برای فراگیری قرآن (کلام خدا) تجربه کردم. قاری میزد و من قسم میخوردم که قرآن را یاد نمیگیرم. از قاری زدن و از من سوگند خوردن. در نهایت پاهایم سیاه و کبود شده بودند. در آنزمان نمیدانستم این تجربه یعنی چه؟
این تجربه به من آموخت که مدارس ما سرآغاز دیکتاتورپروری در کشور است و از سوی دیگر، کودکان را بهجای تشویق به درس خواندن، از درس و مدرسه دلسرد میکند.
این جریان گذشت. وقتی به نوجوانی رسیدم زمانی که بحثهای داغ دینی و ماتریالیستی بین جوانان مرسوم بود، تصمیم گرفتم که زبان عربی و قرآن را خوب فراگیرم. خشونت دینی نتوانسته بود، مرا بهسوی قرآن بکشاند، اما بحثهای جالب ماتریالیستی با دینداران سبب شد که هم عربی را فرا بگیرم و هم قرآن را. چون علاقهام سبب این کار شد نه جبر معلم. اما وقتی آغاز کردم به فراگرفتن صرف و نحو عربی، در همان آغاز متوجه شدم که آموختن این زبان که زبان قرآن هم است، با صرف (گردان) «ضَرَب» یعنی «زدن» آغاز میشود.
وقتی در جامعه با کودکان، در ایام کودکی آنان، با خشونت رفتار شود، در جوانی این افراد خشن بار میایند و این چنین جامعه همیشه بیمار خواهد بود. حادثه مرگ فرخنده هم ریشه در همین سنت غلط آموزشی و پرورشی جامعه دارد. ولی اگر با کودکان با احترام برخورد شود، در بزرگسالی آنان نیز به دیگران احترام خواهند گذاشت. بکوشید این سنت غلط اجتماعی را اصلاح نمایید.
که اینگونه چشمانت
مرا مجاب میکند
تنات چون آب زلال دریاست
که قطرهای از آن
عطش عشق را
در کویر وجودم
سیراب میکند
...