خدایا کفر نمیگویم،
ترا همیشه میجویم
در موج دریا
در دل صخره
در بیابان
در دیر و کعبه
آنجا نیستی
کجا هستی؟ کجا هستی؟
تو غایب ز میانه
و من در بند افسانه
در میدان نبرد
در میان غزا
در دل ماتم
در روز عزا
آنجا نیستی
کجا هستی؟ کجا هستی؟
تو غایب ز میانه
و من در بند افسانه
خدایا آن زمان که من
در حضور هزار فرشته
بهنامت میکشم انسان
و یا میشوم کشته
آنجا نیستی
کجا هستی؟ کجا هستی؟
تو غایب ز میانه
و من در بند افسانه
خدایا آن زمان که من
بهخاظر تو، بر دشمنانت میتازم
ز خون پاک انسانها
هزاران گور میسازم
آنجا نیستی
کجا هستی؟ کجا هستی؟
تو غایب ز میانه
و من در بند افسانه
خدایا کجا هستی؟
بر عرشی در آسمان
رقص و رقصان
با یاهوهای مستان
بر فراز خانههای ویران
یا در گوشهای پنهان
نمیدانم
کجا هستی؟ کجا هستی؟
تو غایب ز میانه
و من در بند افسانه
(۲۸ اکتبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
خدایا کجا هستی؟
پاسخحذفدر مسجد و دیر و بتکده
لابهلای کتابهای کهنه
یا در مسیر بیانتهای جاده
تو آنجا نیستی
کجا هستی؟ کجا هستی؟
تو غایب ز میانه
و من در بند افسانه
خدا در قلبی است که برای عشق میتپد، نه نفرت
پاسخحذفخدا در لبخندی است که شادی بر لب مینشاند
نه در کرداری که گریه و ماتم میآفریند