۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

عصر تاریکی

این شعر مختصر، به استقبال از سرودۀ بسیار زیبای خورچین غم با فرنام "عصر نفرین سپید"، سرده شده است.

    عصر ما،
    عصر سیاهی‌ست
    عصر خاموشی خرد،
    عصر سکوت،
    و عصر تنهایی‌ست
    گویی فریادها،
    خفه شده‌اند
    گویی شعرها مرده‌اند.
    عصر افتخار سرخ کشتن،
    عصر تباهی‌ست
    عصر ما،
    عصر جهان‌خواران،
    عصر پایان تاریخ،
    و عصر غمناکی‌ست


(۲۲ اکتبر ۲٠۱٠ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


کابوس تنهايی

    تو رفتی،
    من ماندم و کوچه‌ی خلوت،
    من ماندم و خانه‌ی خالی
    بی‌تو، روز شد،
    من ماندم و يادی از لحظه‌های طلايی
    بی‌تو، شب شد،
    من ماندم و خاطرات رويايی

    تو رفتی،
    بی تو روز شد،
    من ماندم و هر روز دلهره ويرانی

    تو رفتی،
    بی‌تو شب شد،
    من ماندم و سکوت شب
    من ماندم و رويای فراموشی

    اما، بی‌تو، هرگز شبم سحر نشد،
    من ماندم و کابوس تنهايی

(دوشنبه، ۲ آگست ۲٠۱٠ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی




همسفر شب

    لحظه‌ای با من باش،
    همسفر شب تا آخر جاده
    با صفا، بی‌ریا،
    همدم سکوت تنهایی
    هم‌صدا، هم‌نفس،
    در لحظه‌های تلخ غربت
    لحظه‌ای با من باش،
    واسۀ فردا،
    از یک لحظه تا همیشه

(سال ٢٠٠۳ ميلادی، مشهد)

این نخستین سروده‌ی من هست. در سفری که با گروهی از دوستان جامعۀ مدنی افغانستان به آلمان داشتیم، آقای پرتو نادری هم با ما بود. زمانی نظر او را دربارۀ این قطعه پرسیدم، گفت: "بوی لجن سکس می‌دهد"! از چنین داوری او حیران شدم و گفتم من شاعر نیستم، اما دوست دارم که نیکو سخن گویم.

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


شعر پریشان

چه دردآور است که سرانجام، فرزندان دلبندم را میراثی نرسد، جز آشیان ویران و یک شعر پريشان.

این شعر را به پیروی از شعر "نگاه کن آفتاب می‌شود"، شادروان فروغ فرخزاد سرودم. دوست نهایت عزیزم، دانشور ارجمند آقای نصیر مهرین، پیشنهاد کرد که مناسب است این سروده را "فریاد درد" نامید.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه آشیانم، ذره ذره خراب می‌شود
    اشک‌هایم، قطره قطره سیلاب می‌شود
    چگونه آشیانم، ذره ذره ویران می‌شود
    اشک‌هایم، چون قطره‌های باران می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود،
    فرياد بی‌پايان، داستان بی‌انجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه دشمنم، از داغ شلاق جهالت به تنم،
    شادمان می‌شود
    دردهایم، پاره پاره داستان می‌شود،
    زمزمه‌های تلخی شب هنگام می‌شود.
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود،
    فرياد بی‌پايان، داستان بی‌انجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه قبيله‌ام، یکی یکی برباد می‌شود
    همه قطره‌های خون، به‌خاکم،
    يک سره فرياد می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود،
    فرياد بی‌پايان، داستان بی‌انجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه مردمم، اسير دام صياد می‌شود،
    اسير بیداد می‌شود، اسیر خواب می‌شود
    بغض، گلویم را می‌ترکاند
    شرارۀ آتش، سرزمینم را می‌سوزاند،
    از میان خاکستر آن،
    ققنوس وجودم به اوج می‌رود
    بغض گلویم، در سینه فریاد می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود
    فرياد تا بی‌کران
    داستان نا فرجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه هوای خاطرم، يک طوفان می‌شود
    فصل غربتم، يک برگ زرد خزان می‌شود
    دگر نماند در اين های‌وهوی بی‌پايان رمقی
    تمام دردهایم، يک شعر پریشان می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود
    فرياد تا بی‌کران،
    داستان بی‌پایان،
    آشیانم ویران،
    شعرم پريشان.

(دوشنبه، ۲٣ آگست ۲٠۱٠ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی




۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

تدبیر خدایی

    سحرگاهان دمی با خود نشستم
    در پایان یک شب رویایی
    من بودم رویا بود و تنهایی
    میان رسم و آیین رسوایی
    من بودم و جوانی بود و آن‌همه سرمستی
    افسوس، یک باره رفت همه شور و شادابی
    من ماندم و ابر تیره و هوای طوفانی
    کجا شد، شراب و مهتاب و موج دریایی
    من ماندم و شب و روزم گدایی
    این چه رسمی‌ست، چه آیینی‌ست، تدبیر خدایی


(اول دیماه ۱٣۸۹ خورشيدی، درسدن)

آقای نور سنگر، شاعر توانای کشورم برای تشویقم کوچک‌نوازی کرد و پای این سروده نوشت: "شعر نهایت زیبا و ماندگار است که می‌شود آن را طلایه‌دار ادبیات متهعد نامید، با دریغ و حسرت و عسرت که نمی‌توانم این سروده زیبا را بگوش فرد، فرد هموطنان برسانم و نوید دهم که ما هم "نیمایوشیچ" خودمان را داریم ..."

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

صبح دلکش

    ای خفته، از خواب گران برخیز
    بگذشت شب تار ملال‌انگیز
    صبح دلکش، نسیم سحر در رسید
    کنون خورشید می‌تابد،
    خورشید دل‌انگیز
    تو هم با مهر بیامیز

(۲۹ آذر ۱٣۸۹ خورشيدی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

من فقط عاشق اینم

سر شب بود، من زندگی‌نامۀ خانم "مهرانگیز ساحل" را می‌نوشتم و سیاوش قمیشی آهنگ زیبای "من فقط عاشق اینم" را در تلویزیون می‌خواند. اندکی بعد، کار نوشتنم تمام شد و زندگی‌نامه را در صفحه‌ی فیس بوکم لینک کردم (پیوند زدم). دوستی در کامنتی نوشت: "تشکر از مهدیزاده صاحب که شاعر و نویسنده چون مهرانګیز را معرفی نمودید من به مطالب‌شان زیاد علاقه داشتم و فعلا احترامم به ایشان ۱۰۰ برابر شده امیدوارم از ایشان مطالب بیشتری داشته باشیم". بی‌اختیار قلمم روی کاغذ نگاشت:

    من فقط عاشق اینم
    که سبد سبد گل بچینم
    در میان هزار دسته گل
    یک شاخه شایق ببینم

    من فقط عاشق اینم
    که شب زنده‌دار بنشینم
    تا در آسمان تار زندگی
    یک ستاره درخشنده ببینم

    من فقط عاشق اینم
    که ستاره درخشنده ببینم
    من فقط عاشق اینم
    که شقایق ِ عاشق بچینم


    (۲٧ آذر ۱٣۸۹ خورشيدی، درسدن)

    از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی