۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

طلسم استبداد



    شهر اسیر قیود شبگردی
    مردم اسیر خواب است

    همه‌جا رنگ صدرنگی
    شهر گرفتار بیداد است

    لحظه‌ها در قیود بیرنگی
    مردم اسیر نان‌وآب است

    امیدها مرده‌اند
    صداها خفته‌اند
    فریاد کردن
    به ناحق مردن
    داستان یک کتاب است
    مردم اسیر خواب است

    فکر کردن،
    رسالت داشتن،
    جرم ابدی
    زندگی کردن بی‌بنیاد است
    همه گرفتار صدرنگی
    مردم اسیر خواب است

    قیود شبگردی
    قیود بردگی
    رنگ صدرنگی
    در لحظه‌های بی‌رنگی
    همه طلسم استبداد است
    مردم اسیر خواب است

(پنجم نوامبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

قصه‌ی دل در قالب شعر نمی‌گنجد

همان‌گونه که قصه‌ی دل در قالب نمی‌گنجد، سخن من نیز در قالب هیچ شعری نمی‌گنجد! از این روی، اگر کلامم سخت آشفته است، پوزش می‌طلبم. فقط می‌خواهم با به بازی گرفتن واژه‌ها احساسم را بیان کنم:

    وقتی غم میاید سراغم،
    سر روی شانۀ که گذارم؟
    وقتی دلم می‌گیرد،
    عقدۀ دل کجا گشایم؟
    شب دراز است و غصه همنشین من
    قصه غم را با اشک،
    چگونه از صفحه دل بزدایم؟
    دلبری کو در این شهر،
    که دل‌اش بربایم
    یا به نقش رخ او سخن دل آرایم
    قطره‌ای چند شدم در اقیانوس عشق
    گم شدم، مثل قطره در دل دریا ناپیدایم
    بنما دفتر عشق،
    پرده بردار که حجابی دارد
    تا خطی از عشق
    پنهانی به کتاب افزایم

(۱۲ مه ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

عشق و نفرت



    از انسان بودن شرمم می‌آید
    زمانی که می‌بینم
    چنان در سینه‌ها عشق را کشته‌اند
    که همه‌جا باران نفرت می‌بارد
    و حتی یک پرنده‌ی آزاد هم
    سرود عشق نمی‌خواند

(اول نوامبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

سکوت = مرگ



    در شب‌های ظلمانی
    در سرزمینی که اسیر خشم جادوگر پیر است
    و آسمانش را ابرهای تیره فراگرفته است
    و در آنجا که حتی یک ستاره‌ی درخشان هم به‌نظر نمی‌رسد
    سکوت من، مرگ من است

(٣۱ اکتبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

فریاد من



    فریاد من انزجاری است از:
    خداوندان خشم و قدرت
    پیامبران ترس و نفرت
    مبشران آیه‌های جهل و وحشت
    و دنباله‌روان آیین خشونت

(۲۸ اکتبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

شعر عصیان



    خدایا کفر نمی‌گویم،
    ترا همیشه می‌جویم

    در موج دریا
    در دل صخره
    در بیابان
    در دیر و کعبه

    آنجا نیستی
    کجا هستی؟ کجا هستی؟
    تو غایب ز میانه
    و من در بند افسانه

    در میدان نبرد
    در میان غزا
    در دل ماتم
    در روز عزا

    آنجا نیستی
    کجا هستی؟ کجا هستی؟
    تو غایب ز میانه
    و من در بند افسانه

    خدایا آن زمان که من
    در حضور هزار فرشته
    به‌نامت می‌کشم انسان
    و یا می‌شوم کشته

    آنجا نیستی
    کجا هستی؟ کجا هستی؟
    تو غایب ز میانه
    و من در بند افسانه

    خدایا آن زمان که من
    به‌خاظر تو، بر دشمنانت می‌تازم
    ز خون پاک انسان‌ها
    هزاران گور می‌سازم

    آنجا نیستی
    کجا هستی؟ کجا هستی؟
    تو غایب ز میانه
    و من در بند افسانه

    خدایا کجا هستی؟

    بر عرشی در آسمان
    رقص و رقصان
    با یاهوهای مستان
    بر فراز خانه‌های ویران
    یا در گوشه‌ای پنهان

    نمی‌دانم
    کجا هستی؟ کجا هستی؟
    تو غایب ز میانه
    و من در بند افسانه

(۲۸ اکتبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

بازیچه شیطان



    من در این سرزمین نفرین شده،
    اسیر طلسم جادوگر پیرم.
    من اسیر پنجۀ خونین استبداد،
    من اسیر جهل دورانم.
    من اگر هفتم یا اگر هفتاد
    من همان کودک قدکشیده‌ی این سرزمینم،
    که نه به عقل رسیده‌ام
    و نه زمان را درنوردیده‌ام
    من اسیر دست شیطانم،
    من اسیر خشم طوفانم
    من اگر هشتم یا اگر هشتاد
    من فرزند نابالغ این خطۀ پاک،
    که فقط بازیچۀ زمانم
    که فقط بازیچۀ شیطانم

(۱۸ سپتامبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

سکوت تلخ



    می‌ترسم از آن که
    همه به تنهایی آواز بخوانند
    و خورشید هرگز متولد نشود
    کار ما شاید این است
    همیشه ساکت بمانیم
    و نظاره‌گر باشیم

(۱٠ سپتامبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

فریادهای دختـر همسـایه



    چه غم‌انگیز است:
    هنوز فریادهای دختـر همسـایه،
    صداهایی که کمک می‌خواست،
    صداهایی که
    هنوز در گوش‌های ما طنین‌انداز است
    صداهایی که
    حکایت از یک جنایت داشت
    اما این پایان یک قصه نیست،
    قصه‌ی غم‌انگیز دختـر همسـایه،
    جنایت هم‌چنان ادامه دارد

(۵ سپتامبر ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

عشق همین‌جاست!


    آی آدمها!
    یکی آن‌جا تنهاست،
    در آسمان‌ها
    فراسوی ستاره‌هاا

    یکی اینجا، سرگردان
    در جستجوی عشق،
    میان زمین و آسمان
    میان باد و باران
    در کویر تشنه
    در دشت سوزان

    آی آدمها!
    یکی آن‌جا تنهاست،
    فاصله‌ی عشق با او، بی‌انتهاست!
    هفت آسمان در میان است
    عشق در پسوخانه‌ی جادوگر پیر زندان است

    یکی اینجاست، عشق را می‌جوید!
    در کتاب‌ها
    میان واژه‌ها
    در قایق شکسته
    میان موج دریا

    آی آدمها!
    به‌خود آیید!
    از این خودباختگی‌ها،
    خودبیگانگی‌ها،
    خودفراموشی‌ها،
    گم‌گشتگی‌ها،
    عشق همین‌جاست
    میان آدم‌ها

(۲٠ جولای ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

عشق یعنی همه رنگ‌ها


    نمی‌دانم
    چشمانت به رنگ آسمان است
    یا به رنگ دریا؟

    اما خوب می‌دانم
    طرز نگاهت،
    به رنگ صفای دل است
    که در آن عشق موج می‌زند

    ولی افسوس
    و البته صد افسوس
    که من،
    در تاریکی شب رنگی نمی‌بینم

    هرچند که عشق را احساس می‌کنم
    عشق سپیدی را که
    بر سیاهی شب چیره می‌شود

    آری!
    عشقی را احساس می‌کنم
    که در آن همه رنگ‌ها نهفته است.

(۲ خرداد ۱٣۹٠ خورشيدی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

غم دل

تقدیم به دختر نازنینم ماریا جان صوفی‌زاده:

    وقتی غم میاید سراغم،
    سر روی شانۀ که گذارم؟
    وقتی دلم می‌گیرد،
    عقدۀ دل کجا گشایم؟
    شب دراز است و غصه همنشین من
    قصه غم را با رنگ اشک،
    چگونه روی صفحه دل پردازم؟


(۲۱ اردیبهشت ۱٣۹٠ خورشيدی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

کافر نجس است!

برخی از رهبران جهادی با من دست نمی‌دادند، زیرا به باور آن‌ها دست دادن با کافر دست‌شان را نجس می‌کند! اما من با آن‌ها دست نمی‌دادم، چون‌که می‌ترسیدم دستم بوی خون گیرد.

در قرآن آمده کافر نجس است، با این وجود رهبران جهادی با مقامات آمریکایی دست می‌دهند، اما با مسلمان‌زدگان دگراندیش نه!

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

تدبیر خدایی

این شعر را به خانم سمنبوی بادغیسی تقدیم می‌دارم که عمری را با فقر و تگدی زیست.

    سحرگاهان دمی با خود نشستم
    در پایان یک شب رویایی
    من بودم رویا بود و تنهایی
    میان رسم و آیین رسوایی
    من بودم و جوانی بود و آن‌همه سرمستی
    افسوس، یک باره رفت همه شور و شادابی
    من ماندم و ابر تیره و هوای طوفانی
    کجا شد، شراب و مهتاب و موج دریایی
    من ماندم و شب و روزم گدایی
    این چه رسمی‌ست، چه آیینی‌ست، تدبیر خدایی


(اول دیماه ۱٣۸۹ خورشيدی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی




۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

بوی خوش آشنایی


    ارج می‌نهم آشنایی‌ها را
    چو ‌بوی عطر خوش گل شقایق
    در آنسوی خاطره‌های سبز
    از همسایه دیوار به دیوار
    به پاس این آشنایی دیرینه
    به رنگ گل یاس
    کمی عاطفه،
    قدری مهر،
    ذره‌ای عشق به این غریب خسته بنمایید،
    که شاید شب تنهایی‌اش هرگز سحر را درنیابد


(۲٨ آوریل ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

غربت دوباره


    باز نقـش غـربـت شـده سـایـه‌ی تنـم
    دگـر نیســت راهـی بـه‌ســوی وطنـم
    بـاری در هـوای دلـتـنــگی، بـالـی زدم
    کنون ز تیر حادثه، شكسـته بال و پرم
    هرگـز از خاطـر منـی آواره از یـاد نـرود
    چو دیوانه‌وار عاشق آن مهربان میهنم
    اگـرچـه، بـه یقیـن يـوسـف پـاكـدامنـم
    از دوری وطن، بوی کفر گرفته پیراهنم
    وگر قصـه‌ی غربت مـرا پایـانی نیسـت
    وگر به هزار زبان غريبه اسـت سخنـم
    بدان كه آخر، خاك وطن اسـت مدفنم

(۲۳ ژانويه ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

خسته از فردا


    در دیار غربت، نه‌توان ماندن است،
    در کوچه‌های خلوت، نه مجال رفتن است
    گم شدم اینجا، مجویید مرا

    یک روز دیگر، برای فرار از تنهایی
    یک شب دلگیر، در شهر رسوایی
    سرگردان شدم اینجا، مپویید مرا

    در این سکوت مرگبار،
    بدور از هیاهوها
    نه صدای ترانه، نه رقص پروانه
    بی‌صدا، با چشمان بسته
    بی‌نوا، با دل‌شکسته
    بگذارید بروم، تنهایی تنها
    مپرسید، چرا؟
    خسته‌ام اینجا،
    دل‌شکسته‌ام از فردا


(۳٠ ژانويه ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

بهشت رنگین کمان آرزوهای من است

دوست فیس‌بوکی من، جناب آقای بیژن باران در پای این سروده کوتاه نوشت: "بهشت رنگین کمانی آرزوست". و من این سروده را "بهشت، رنگین کمان آرزوهای من" نامیدم.

    اینجا راهی است به‌سوی بهشت،
    اما بهشت تنهایی را نمی‌جویم
    چشم به انتظار آینده‌ی سپید هستم
    آن زمان که در بهشت گل‌های رنگارنگ بروید


(۲۲ ژانويه ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تولد فرشته‌ای آسمانی

نیلوفر آبی (لوتوس) در میان ادیان مختلف، نماد تولد دوباره است. افزون بر این، نماد درستی، خوبی، زیبایی، خوشبختی، آرامش و روشنی نیز می‌باشد و نیلوفر من، نماد عشق است.

    وقتی آمدی، در سوز سرمای زمستانی
    با تو آمد، نوید بهار طلایی
    وقتی آمدی، در تاریکی شب،
    شمع روشن شد،
    درخشید چون خورشید زیبایی
    وقتی گریستی،
    شکست سکوت تنهایی
    واژه‌ها بیدار شد، از خواب فراموشی
    وقتی لبخند زدی به اُسمان آبی،
    شب قشنگ شد، چون شب مهتابی
    وقتی آمدی، چشم در انتظار بود و
    وجود غرق بی‌تابی
    در میان هیجان، شدی شاهد شادمانی
    زیر نور شمع نوشتم،
    تولدت مبارک نیلوفر آبی،
    فرشته‌ای آسمانی

(۲۲ ژانويه ۲٠۱۱ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی