پنجشنبه، روز هفتم ثور بود، در ميانۀ روز جنگ آغاز شد. صدای شليک مسلسلها گوشها را میآزرد. ... فردای آن روز، از روی کنجکاوی بر خيابان روبروی ارگ جهموری گذر کردم. همه چيز غريب مینمود. درختان کنار خيابان به جای شکوفه، با پاره گوشتهای سوختۀ بدن انسان به بار نشسته بودند. در جویها، خون جاری بود و همه چيز را خون بهجای آب میشست! همه جا بوی خون و باروت به مشام میرسيد. گويی اين خاك بوی مرگ میداد. از همان روز، شادیها رخت بربست. کابل عروس شهرها چادر سياه به سر کرد و در سوگ نشست؛ زيرا، خفاشان شب، که لباس سرخ به تن داشتند، تک تک فرزندان او را میبلعيدند. آری، آنروزی کابل شب شد و پس از آن شب، هرگز سحر نشد! من هم از همان شب همواره کابوس میبينم؛ کابوسی هفت ثور!
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر