این شعر را به خانم سمنبوی بادغیسی تقدیم میدارم که عمری را با فقر و تگدی زیست.
- سحرگاهان دمی با خود نشستم
در پایان یک شب رویایی
من بودم رویا بود و تنهایی
میان رسم و آیین رسوایی
من بودم و جوانی بود و آنهمه سرمستی
افسوس، یک باره رفت همه شور و شادابی
من ماندم و ابر تیره و هوای طوفانی
کجا شد، شراب و مهتاب و موج دریایی
من ماندم و شب و روزم گدایی
این چه رسمیست، چه آیینیست، تدبیر خدایی
(اول دیماه ۱٣۸۹ خورشيدی، درسدن)
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر