- آنگاه که آسمان
در سوگ بهار میگرید
و خاک تشنه را با اشک خود
سیراب میکند
من از پنجره خیس
به غربت خیابان
به دلگیری آسمان
به کوچ پرستوها
مینگرم
تا شاید از آنسوی خیابان
یکی با دسته گل ِ پژمرده
به دیدارم بیاید.
از دلنوشتههای مهديزاده کابلی
اگرچه داستان زیر سرگذشت من نیست؛ اما این شرح حال بسیاری از هموطنانم در این چند روز اخیر است. من فقط درد آنان را نگارش کردم: «بیاید به یاد شهیدان، لحظهای سکوت کنیم و شمعی بیفروزیم»
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ کشتهشدگان ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ را دیدم، ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ و ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﺍ ﻓﺸﺮﺩ. لحظهای حس کردم پدرم زنده است. سپس، صحنهای کشتارها پیش چشمم مجسم شد. صدای شلیک مسلسلها را شنیدم، فریاد کسانی که چشمانشان با پارچههای سیاه بسته شده است. جسد انسانهای که مانند برگ درختان در فصل پاییز بر روی زمین فرو میریزند. صدای غرش بلدوزرها که چاله میکنند و اجساد قربانیان را در شب سیاه در آن چال میکنند. بوی خون به مشامم رسید و مفهوم جنایت را با تمام وجود حس کردم.
با وجود این، برگشتم به رویاهای خوش، پدرم با لبخند همیشگی مقابلم ایستاده بود. دستش را دراز کرد تا مرا نوازش کند. او به من میگفت، اگر روزی سرنوشت با من نامهربان شد، تنها نگرانیایم، آینده توست!
بغضم ترکید. در میان هق هق گریههایم، فریاد زدم. باباجان، نگران نباش. مکتب خواندم، به دانشگاه رفتم، کارمند دولت شدم. ازدواج کردم و اکنون فرزندی هم دارم. اما فرزندم سراغ بابا بزرگ را از من میگیرد و اسم ترا فریاد میزند. اسمی که حالا در لیست سیاه کشتهشدگان است!
این شعار را در هر جایی بسیار خواندهام که «کار باید به اهل کار سپرده شود» اما مشکل ما این است که ما همه اهل کار هستیم! باری چشمم به بک ظنز افتاد، هر چند با جملات ساده بود، ولی در ذهن من همین شعار را تداعی کرد.
در آن خواندم (البته با اندکی تغییرات): روزی رهگذری از کوچه و پس کوچههای کابل گذر میکرد، دید جمعی در مسجدی مشغول خوردن غذا (شکمچرانی) هستند. سلام کرد و با تعجب پرسید: «مگر مسجد جای نماز نیست؟» گفتند: «ما نماز را در دانشگاه کابل میخوانیم!» باز با تعجب بیشتر پرسید: «مگر دانشگاه جای دانش نیست؟» گفتند: «دانشمندان در زندان هستند!» این رهگذر که از شگفتی، داشت شاخ در میآورد، پرسید: «مگر زندان جای دزدان نیست؟» آنان با تأسف سری تکان دادند و گفتند: «دزدان بر ما حکومت میکنند»!
در جایی سرودهای را خواندم، بر دلم چنگ زد. ندانستم مال کیست که اجازه میگرفتم و اندکی آن را دستکاری میکردم. بههر حال، آن را دستکاری کردم و در پایان بخشی از سرودۀ زندهیاد فروغ فرخزاد را بهعنوان چاشنی بر آن افزودم تا باشد، اگر ذهن خفتهای را بیدار کند ...
دیروز، دختر نازنینم، طی پیام فیسبوکی متن نامهی همسرم را برایم ارسال داشت. این نامه، در اواخر سال ۱٣٦٢ نوشته شده است:
یک قرآن شریف کوچک سرخ رنگ (جیبی) از شما پیش من است. لای آن تصویر شما و یک نامه مادرم برای شما است. من آن را از ایران برداشتم، زیرا بسیار برایم ارزشمند بود. متن نامه مادرم را برایتان تایپ میکنم.
«رئوف جان قند شیرین عزیزم سلام.
من برایت بسیار دق (دلتنگ) شدهام. از روزی که رفتهای هر روز مریض هستم و همیشه پیش نظرم ایستادهای و هر جای که هستم در خاطرم هستی. من فکر نمیکردم اینقدر دوستت داشته باشم؛ اما حالا میفهمم چقدر دوستت دارم. من بسیار خوش هستم سلامت و بخیر برگشتهای اگر نی من چی میکردم؟
نیلوفر جان را برایت روانه کردم. [همراه او] دستمالی را [هم] برایت روان کردم، بوی مرا از آن بگیر. به خداوند یکتا میسپارمت.»
پدر جان مهربانم! پوزش میخواهم از اینکه نامه شخصی شما را خواندم. بسیار شیرین لطیف و عاشقانه است. به باورم شما و مادرم بسیار خوشبخت هستید که عشق را اینگونه تجربه کردهاید. شما مرد خوشبختی هستید که توانسته بودید قلب زنی را اینگونه رام و تسخیر نمایید و مادرم هم بسیار خوشاقبال بوده که عشق و دوست داشتن را با مرد زندگیاش اینگونه تجربه نموده است.
بسیار شیرین و ارزشمند است عزیزم. نیلوفر دخترت.
در آن ایام، من هم، مانند هزاران جوان افغان، برای فرار از سربازی برای رژیم دستنشاندۀ بیگانه و فرار از کشورم که تحت اشغال نیروی ارتش سرخ بود، به ایران رفتم. حدود یکماه بعد، نتوانستم، دوری از خانواده را تحمل کنم، برگشتم تا اگر بتوانم، خانواده را نیز از دل آتش جنگ بیرون کنم. هنگام بازگشت، در بازرسی قسمت ورودی شهر هرات، به دست نیروهای ارتش گرفتار آمدم. مرا به اجبار، در قوای سرحدی ریشخور، به سربازی فرستادند. همین زمان بود که نیلوفر سه ساله با این نامه همراه مادرم به دیدنم آمدند. (مهدیزاده کابلی - ٣٠ مرداد ۱٣۹٢)