۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

پاییز





    آن‌گاه که آسمان
    در سوگ بهار می‌گرید
    و خاک تشنه را با اشک خود
    سیراب می‌کند
    من از پنجره خیس
    به غربت خیابان
    به دلگیری آسمان
    به کوچ پرستوها
    می‌نگرم
    تا شاید از آن‌سوی خیابان
    یکی با دسته گل ِ پژمرده
    به دیدارم بیاید.

(یکشنبه، ۱۳ اکتبر ۲٠۱۳ - ۲۱ مهر ۱۳۹۲، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

لیست سیاه

اگرچه داستان زیر سرگذشت من نیست؛ اما این شرح حال بسیاری از هموطنانم در این چند روز اخیر است. من فقط درد آنان را نگارش کردم: «بیاید به یاد شهیدان، لحظه‌ای سکوت کنیم و شمعی بیفروزیم»

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ کشته‌شدگان ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ را دیدم، ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ و ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﺍ ﻓﺸﺮﺩ. لحظه‌ای حس کردم پدرم زنده است. سپس، صحنه‌ای کشتارها پیش چشمم مجسم شد. صدای شلیک مسلسل‌ها را شنیدم، فریاد کسانی که چشمان‌شان با پارچه‌های سیاه بسته شده است. جسد انسان‌های که مانند برگ‌ درختان در فصل پاییز بر روی زمین فرو می‌ریزند. صدای غرش بلدوزرها که چاله می‌کنند و اجساد قربانیان را در شب سیاه در آن چال می‌کنند. بوی خون به مشامم رسید و مفهوم جنایت را با تمام وجود حس کردم.

با وجود این، برگشتم به رویاهای خوش، پدرم با لبخند همیشگی مقابلم ایستاده بود. دستش را دراز کرد تا مرا نوازش کند. او به من می‌گفت، اگر روزی سرنوشت با من نامهربان شد، تنها نگرانی‌ایم، آینده توست!

بغضم ترکید. در میان هق هق گریه‌هایم، فریاد زدم. باباجان، نگران نباش. مکتب خواندم، به دانشگاه رفتم، کارمند دولت شدم. ازدواج کردم و اکنون فرزندی هم دارم. اما فرزندم سراغ بابا بزرگ را از من می‌گیرد و اسم ترا فریاد می‌زند. اسمی که حالا در لیست سیاه کشته‌شد‌گان است!

(مهدیزاده کابلی - ٢۹ شهریور ۱٣۹٢)


۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

شکست سکوت


    در این شهر غوغا،
    یک قطره اشکم،
    هزار معنا دارد
    در فراز این سکوت شب،
    یک لبخندم،
    هزار فریاد رسا دارد
    شکستم سکوت شب را،
    در کجایی این آشفته بازار،
    فریادم همصدا دارد؟

(یکشنبه، ۲۲ سپتامبر ۲٠۱۳ - ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دزدان بر ما حکمت می‌کنند!

این شعار را در هر جایی بسیار خوانده‌ام که «کار باید به اهل کار سپرده شود» اما مشکل ما این است که ما همه اهل کار هستیم! باری چشمم به بک ظنز افتاد، هر چند با جملات ساده بود، ولی در ذهن من همین شعار را تداعی کرد.

در آن خواندم (البته با اندکی تغییرات): روزی رهگذری از کوچه و پس کوچه‌های کابل گذر می‌کرد، دید جمعی در مسجدی مشغول خوردن غذا (شکم‌چرانی) هستند. سلام کرد و با تعجب پرسید: «مگر مسجد جای نماز نیست؟» گفتند: «ما نماز را در دانشگاه کابل می‌خوانیم!» باز با تعجب بیشتر پرسید: «مگر دانشگاه جای دانش نیست؟» گفتند: «دانشمندان در زندان هستند!» این رهگذر که از شگفتی، داشت شاخ در می‌آورد، پرسید: «مگر زندان جای دزدان نیست؟» آنان با تأسف سری تکان دادند و گفتند: «دزدان بر ما حکومت می‌کنند»!

(مهدیزاده کابلی - دهم شهریور ۱٣۹٢)


۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

فاحشۀ مغزی

در جایی سروده‌ای را خواندم، بر دلم چنگ زد. ندانستم مال کیست که اجازه می‌گرفتم و اندکی آن را دستکاری می‌کردم. به‌هر حال، آن را دستکاری کردم و در پایان بخشی از سرودۀ زنده‌یاد فروغ فرخ‌زاد را به‌عنوان چاشنی بر آن افزودم تا باشد، اگر ذهن خفته‌ای را بیدار کند ...

    این روزها، همه فروشنده‌اند
    دیگر خبری از تورم نیست
    من شعرهایم را می‌فروشم
    دخترک هفت ساله، گل‌هایش را می‌فروشد
    آن مرد چهل ساله فقیر، دخترش را
    و زیباتر از همه
    آن زن سی ساله، اندامش را
    و زشت‌تر از همه
    آن آخوند که بر سر «منبر خون» نشسته، دین‌اش را
    در این‌جا، همه‌چیز فروشی است
    اما، فقط ...
    تن‌های هرزه را سنگسار می‌کنند
    غافل از آن‌که شهر پر از فاحشه‌های مغزی است
    و کسی نمی‌داند که مغزهای هرزه
    ویرانگرترند تا تن‌های هرزه
    ...

(مهدیزاده کابلی - اول شهریور ۱٣۹٢)


۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

نامه‌ی از همسرم

دیروز، دختر نازنینم، طی پیام فیسبوکی متن نامه‌ی همسرم را برایم ارسال داشت. این نامه، در اواخر سال ۱٣٦٢ نوشته شده است:


یک قرآن شریف کوچک سرخ رنگ (جیبی) از شما پیش من است. لای آن تصویر شما و یک نامه مادرم برای شما است. من آن را از ایران برداشتم، زیرا بسیار برایم ارزشمند بود. متن نامه مادرم را برایتان تایپ می‌کنم.

    «رئوف جان قند شیرین عزیزم سلام.

    من برایت بسیار دق (دل‌تنگ) شده‌ام. از روزی که رفته‌ای هر روز مریض هستم و همیشه پیش نظرم ایستاده‌ای و هر جای که هستم در خاطرم هستی. من فکر نمی‌کردم این‌قدر دوستت داشته باشم؛ اما حالا می‌فهمم چقدر دوستت دارم. من بسیار خوش هستم سلامت و بخیر برگشته‌ای اگر نی من چی می‌کردم؟

    نیلوفر جان را برایت روانه کردم. [همراه او] دستمالی را [هم] برایت روان کردم، بوی مرا از آن بگیر. به خداوند یکتا می‌سپارمت.»


پدر جان مهربانم! پوزش می‌خواهم از این‌که نامه شخصی شما را خواندم. بسیار شیرین لطیف و عاشقانه است. به باورم شما و مادرم بسیار خوشبخت هستید که عشق را این‌گونه تجربه کرده‌اید. شما مرد خوشبختی هستید که توانسته بودید قلب زنی را این‌گونه رام و تسخیر نمایید و مادرم هم بسیار خوش‌اقبال بوده که عشق و دوست داشتن را با مرد زندگی‌اش این‌گونه تجربه نموده است.

بسیار شیرین و ارزشمند است عزیزم. نیلوفر دخترت.




در آن ایام، من هم، مانند هزاران جوان افغان، برای فرار از سربازی برای رژیم دست‌نشاندۀ بیگانه و فرار از کشورم که تحت اشغال نیروی ارتش سرخ بود، به ایران رفتم. حدود یکماه بعد، نتوانستم، دوری از خانواده را تحمل کنم، برگشتم تا اگر بتوانم، خانواده را نیز از دل آتش جنگ بیرون کنم. هنگام بازگشت، در بازرسی قسمت ورودی شهر هرات، به دست نیروهای ارتش گرفتار آمدم. مرا به اجبار، در قوای سرحدی ریش‌خور، به سربازی فرستادند. همین زمان بود که نیلوفر سه ساله با این نامه همراه مادرم به دیدنم آمدند. (مهدیزاده کابلی - ٣٠ مرداد ۱٣۹٢)

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

خروش موج


    در این امواج خروشان دل دریا
    شکسته بادبان قایقی
    اما، مسافر تنهای غریق دریا
    هراسان این است
    که از خشم طوفان
    خروش موج به ساحل نرسد

(یکشنبه، ۱٨ اوت ۲٠۱۳ - ۲٧ مرداد ۱۳۹۲، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

رویای تنهایی


    با شراب آفتابی
    در رویایی تنهایی
    خیال ترا در ذهن می‌پرورانم
    می‌خواهم دیوارهای تابو بشکنند
    پرده‌های شرم بدرند
    ترا عریان عریان می‌خواهم
    تا آتش گیرم
    یکپارچه آب شوم
    در سکوت تنهایی
    می‌خواهم چشم‌هایمان باهم سخن گویند
    آنگاه که زبان خاموش هست
    آنگاه که در اوج هستیم
    میان ابرها، در پرواز خیال یا وقت خواب
    تا خورشید را لمس کنیم
    بسوزیم، تا آخرین قطره آب
(۶ فوریهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


ترس


    نه از قبیلۀ کفرم، نه از اهل ایمان
    نه ترسی از خدا دارم، نه بیمی از شیطان
    نه امیدی به بهشتی،
    نه هراسی از جهنم
    فقط ترسم از این است،
    که این آدم‌ها، هرگز بیدار نشوند
    از خواب پریشان.
(۶ فوریهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


فرصت کوتاه


    می‌دانم زندگی فرصت کوتاه است
    اما به عشق،
    دستکم آنقدر فرصت بدهید
    که معشوق مجال آن را بیابد
    تا بگوید دوستت دارم
(۵ فوریهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


دل‌تنگی‌ها


    از دل‌تنگی‌ها دل‌تنگم
    برای شادی لحظه‌ها دل‌تنگم
    به یاد هر آنچه بوی عشق می‌دهد
    به یاد زیبایی‌ها دل‌تنگم
    دل‌تنگم از آن‌که خود را غریب یافته‌ام
    به یاد یار و دیار دل‌تنگم
(۳ آوریل ۲٠۱۲ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

شعر عشق


    به‌نام عشق
    در موج خون
    شنا باید کرد
    با سرود عشق
    از قله‌های بلند
    از دیوار دژخیمان
    از کاخ‌های ستم
    گذر باید کرد
    به‌حرمت عشق
    دفتر نفرت و در زندان خشم را
    باید بست
    و با شعر عشق
    آزادی را فریاد باید زد
    تا به سرزمین رهایی رسید
(۱۳ فوریهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

قاصدک پاییز


    پاییر را دوست می‌دارم
    چون اسیر لحظه‌ها هستم
    در لحظه‌های جدایی
    لحظه‌ها را دوست می‌دارم
    چون اسیر رویاها هستم
    در رویاهای تنهایی
    قاصدک را دوست می‌دارم
    چون اسیر دو چشم‌ سیاه هستم
    در پاییز دل‌انگیز طلایی
    پیام نگاه را دوست می‌دارم
    چون اسیر پیام یک نگاه هستم
    در انتظار پگاه‌های رویایی
    پاییز رفت،
    قاصدک نیامد،
    پیامش دست‌نیافتنی،
    ولی هنوز من،
    در امواج رویاها،
    ناخدا هستم.
(۹ ژانویهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


کبوتر


    آنگاه که در رویای پرواز
    برای کبوتر نوشتند:

    زنده باد آزادی
    کبوتر اسیر قفس فریبنده بود
    آنگاه که بر دیوار قفس
    با خون کبوتر نوشتند:

    زنده باد کبوتر،
    کبوتر در دام صیاد مرده بود

(۱۳ ژانویهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

هدیه‌ای برای لبخند زیبایی تو


    شعری که هرگز نسرودم
    برای آن دو چشم سیاه بود
    دلی که به کس نسپردم
    مال آن یک لبخند زیبا بود
    آنچه، دل ز کف
    و هوش ز سرم برد
    از آن طرز خرام
    و از آن یک لحظه نگاه بود
    هرگز نتوان حاشا کنم اینجا
    هر چه عاشقانه سرودم
    برای آن قاصدک دلبربا بود
(۳ ژانویهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


شعر تو


    شــمیم سـحـر آمـد، هـوای دلـم دگــر شــد
    از واژه‌هـای شــعـر تــو، کلامـم معـطــر شــد
    بهـار رفـت و گل رفـت و شـقایق پـر پـر شــد
    عشق ماند و شعر ماند و خانه دل منور شد
(۳ ژانویهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

شتاب لحظه‌ها


    آنگاه که

    شتاب لحظه‌ها

    در نگاه تو

    رنگ می‌بازد


    احساس عجیبی است

    که بر سراپای وجود من

    قشنگ می‌تازد

    آنگاه که

    بر قاب خاطرم

    صور خیال تو

    رنگین کمان می‌سازد

    آسمان

    با همه جلال‌اش

    بر این خیال رنگارنگ می‌نازد

(۲ ژانویهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


ای روزگار


    ای روزگار، ای روزگار
    من تک درختم در میان درختان سپیدار
    که به دیدار خورشید قد می‌کشم
    و استوار ایستاده‌ام، اما توان رفتنم نیست
    ریشه‌هایم به دل خاک فرو رفته‌اند
    دانه‌هایم جوانه میزنند
    شاخه‌هایم به هر سو پخش می‌شوند
    اما، برگ‌هایم در پاییز تو فرو می‌ریزند
    و من، همان درخت خشکیده‌ام،
    که عمری نشسته‌ام بر خاک،
    برای یک لحظه دیدار

    ای روزگار، ای روزگار
    چرخ گردون را بگردان تا بگردانیم
    این روزگار را بسوزانیم
(۱ ژانویهٔ ۲٠۱۳ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی


سال نو و یار نو


    سالی رفت و سال دیگر آمد
    و من یکسال تمام در انتظار سال نو بودم
    یاری رفت و یار دیگر آمد
    و من تمام عمر در انتظار یار نو بودم
    قلب زمان چه تند میزند در کالبد جهان
    و من لحظه لحظه در انتظار زمان نو بودم
    یاری رفت و یار دیگر آمد
    و من تمام عمر در انتظار یار نو بودم
    بارها می کهنه ریخت و ساغر مینا شکست
    و من تشنه لب، جام بدست، در انتظار بادۀ نو بودم
    یاری رفت و یار دیگر آمد
    و من تمام عمر در انتظار یار نو بودم
(۳۱ دسامبر ۲٠۱۲ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی