۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شعر پریشان

چه دردآور است که سرانجام، فرزندان دلبندم را میراثی نرسد، جز آشیان ویران و یک شعر پريشان.

این شعر را به پیروی از شعر "نگاه کن آفتاب می‌شود"، شادروان فروغ فرخزاد سرودم. دوست نهایت عزیزم، دانشور ارجمند آقای نصیر مهرین، پیشنهاد کرد که مناسب است این سروده را "فریاد درد" نامید.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه آشیانم، ذره ذره خراب می‌شود
    اشک‌هایم، قطره قطره سیلاب می‌شود
    چگونه آشیانم، ذره ذره ویران می‌شود
    اشک‌هایم، چون قطره‌های باران می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود،
    فرياد بی‌پايان، داستان بی‌انجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه دشمنم، از داغ شلاق جهالت به تنم،
    شادمان می‌شود
    دردهایم، پاره پاره داستان می‌شود،
    زمزمه‌های تلخی شب هنگام می‌شود.
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود،
    فرياد بی‌پايان، داستان بی‌انجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه قبيله‌ام، یکی یکی برباد می‌شود
    همه قطره‌های خون، به‌خاکم،
    يک سره فرياد می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود،
    فرياد بی‌پايان، داستان بی‌انجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه مردمم، اسير دام صياد می‌شود،
    اسير بیداد می‌شود، اسیر خواب می‌شود
    بغض، گلویم را می‌ترکاند
    شرارۀ آتش، سرزمینم را می‌سوزاند،
    از میان خاکستر آن،
    ققنوس وجودم به اوج می‌رود
    بغض گلویم، در سینه فریاد می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود
    فرياد تا بی‌کران
    داستان نا فرجام.

    نگاه کن، نگاه کن،
    چگونه هوای خاطرم، يک طوفان می‌شود
    فصل غربتم، يک برگ زرد خزان می‌شود
    دگر نماند در اين های‌وهوی بی‌پايان رمقی
    تمام دردهایم، يک شعر پریشان می‌شود
    فریاد می‌شود، فریاد می‌شود
    فرياد تا بی‌کران،
    داستان بی‌پایان،
    آشیانم ویران،
    شعرم پريشان.

(دوشنبه، ۲٣ آگست ۲٠۱٠ میلادی، درسدن)

از دل‌نوشته‌های مهديزاده کابلی




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر